دردسرهاي زيبايي!
دردسرهاي زيبايي!
دردسرهاي زيبايي!
ـ دلتنگيهاي آدمي
ـ سينوزيت
ولي خوب ميدونه كه چيز ديگهاي به جز همه اينها داره ته دلش رو آزار ميده.
دو هفته قبل از عمل، دخترخالهاش بهش گفته بود كه چه مشكلاتي پيش رو داره. اون قبلاً عمل بيني رو تجربه كرده بود و بهش گفت كه بايد فكر خواب راحت رو از سرش بيرون كنه.
حالا ميفهميد كه منظور دخترخاله از خواب راحت چي بوده. نه بابت هزينه زيادش عذاب وجدان داشت، نه فكر اينكه مبادا بينيش زشت شده باشه. اون ديگه توي خواب نميتونست راحت نفس بكشه. نه به قفا ميتونست بخوابه، نه به پهلو. فقط بايد چند تا بالش رو به صورت پشتي به ديوار تكيه ميداد تا نفسش راحت بره بالا با كمترين نسيمي هم كه از پنجره وارد اتاق ميشد، بينيش يخ ميكرد. ديگه واقعاً خواب راحت نداشت. از وقتي هم كه دكتر به سينوزيت مشكوك شده، واقعاً خوابش نميبره تا جواب قطعي رو بگيره. سرش رو گذاشت لاي بالش و مثل كودكيهاش كه نصفه شب دندون درد ميگرفت، آروم گريه كرد.
ـ زيبايي قسطي
همه ميگفتن بينيم قشنگ شده و خدا رو شكر گونههام به تزريق ژل، خوب جواب داده. حتي براي تاتو هم خيلي شانس آوردم كه سوزنش آلوده نبود. همه ميگفتن خيلي خوشگل شدم. اما شوهرم هيچ نظري نداشت. هر بار هم پول ميخواستم، دلخور ميشد و با خوشاخلاقي پول نميداد، ولي به هر حال ميداد. حالا نميدونم چرا اين طوري ميكنه. سه ماهه داره منو سر ميگردونه. روم نميشه از خواهرام بگيرم. نميخوام بدونن با شوهرم مشكل پيدا كردم. تا ظهر صبر كردم. وقتي اومد خونه، ازش خواهش كردم پول اين آخرين قسط رو هم بهم بده. قول دادم كه ديگه ازش پول نگيرم. بيهيچ بحث و دعوايي نشست روي مبل، كتش رو همونجا درآورد و پونصد هزار تومن گذاشت روي ميز.
وقتي خواب بود از بانك زنگ زدن. گفتن كه شوهرم امروز چهار ميليون چك داشته و پاس نشده. گفتن ده روز بهش فرصت ميدن تا به حسابش توي بانك پول بريزه و گفتن اگر چكش تا ده روز ديگه پاس نشه، با مأمورها مييان درِ خونه. گفتن كه پيغام رو بهش بدم.
يك مرتبه تمام صورتم درد گرفت؛ مخصوصاً جاي تمام تزريقها و دور و بر بينيام. انگار تمام اون چهار و نيم ميليوني كه خرج زيبايي صورتم كرده بود، داشتن توي صورتم سيلي ميزدن.
ـ خانه ويران
خيلي جدي و در حاليكه هنوز به آينه خيره بود گفت: «آره ميخوام ببينم اگه چشمام رو بكشم بالا، به بينيام ميياد. آخه انگار بينيم زياد كوچيك شده، ولي اگه چشمام رو بِدَم بالا درست ميشه».
سعي كردم اين فكر رو از سرش بيرون كنم، ولي كارت ويزيتي كه دستش بود نشون ميداد همه فكرهاش رو كرده. دو هفته طول كشيد تا ديدمش. اصلاً نشناختمش... اصلاً. چشمها و ابروهاش رو داده بود بالا. آرايشهاي صورتش بيشتر شده بود. خوشحال بغلم كرد و گفت: «واقعاً منو نشناختي؟خيلي خوشگل شدم نه؟»
نتونستم جواب بدم. آخه من يه آدم جديد ميديدم كه هيچ احساسي در موردش نداشتم. دوباره پرسيد: «ببين به نظرت اگه يك كم ژل تزريق كنم و چونهام رو هم بكشم پايين، ديگه بهترِ بهتر نميشه؟ با چند نفر صحبت كردم، همه همين نظر رو دارن».
نميخواستم جوابي بدم. مطمئن بودم فكرهاش رو كرده، ولي با همه اينا گفتم: «بعدش چي؟ شايد بعدش مردم بگن بايد پوست صورتت رو هم عوض كني، يا اصلاً قدت رو بلندتر كني يا معدهات رو دربياري. به حرفشون گوش ميدي؟»
به فكر فرو رفت. خوشحال شدم كه حرفام روش اثر كرده ولي بعد با ناراحتي عميقي گفت: «يعني من هنوز اين همه عيب دارم؟ پوستم خرابه؟ قدم كوتاست؟ چاقم؟»
جاي هيچ حرفي نمونده بود. ميخواستم بگم خانه از پاي بست ويران است. ميخواستم بگم از اول بايد ميرفتي پيش يه روان شناس تا اعتماد به نفست برگرده. ميخواستم بگم، اما به جاي همه اينها گفتم: «ببخشيد منظورم اين نبود. غلط كردم».
اما ديگر فايده نداشت.
منبع:گلبرگ ش 118
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}